سیسالگی به بعد، گم میشوی در خودت، عاشق باشی بی صدا میشکنی در خودت، بعد از سیسالگی ، عاشقانه هایت سکوت میشود، پشت پنجره انتظاری تلخ، او که نیست، او که رفتست، او که نخواهد آمد، ناگاه، میکشد خیال تورا، به خیابان ، به باران، به یک کافه دنج، تنها می نشینی کنار یک میز خاطره، روبرویت ، با یک صندلی خالی، در خیال حرف میزنی ، سیسالگی سال گم شدن ست ، سال خیالهای ساکت، سال خیره شدن به صندلی خالی آنطرفِ میز کافه دنج، قهوه ات یخ کرد، مرد، کافه دارد بسته میشود، کجا را مینگری، کسی نیست، آنسوی میز خاطره.....